بلند شد و به کنار پنجره اتاق رفت. نگاهی به آسمان ابری انداخت. هوای بیرون بسیار سرد بود. چند روزی بود که امتحاناتش شروع شده بود.
چند قدمی راه رفت و به کتابهایش که در وسط اتاق روی هم ریخته شده بودند، نگاه کرد. احساس کرد دیگر حس و توان دوباره خواندن را ندارد. اصلا ذهن او برای یادگیری ریاضیات ساخته نشده بود. به سمت کتابها رفت. با بیحوصلگی شروع به جمع کردن آنها کرد. از بین یکی از کتابها برگهای بیرون افتاد. آن را برداشت و نگاهی به آن انداخت: